و تو را باز هم یاد میکنم

و تو را باز هم یاد میکنم

خدایا من صبورم...اما دلتنگی من چه میداند صبوری چیست...
و تو را باز هم یاد میکنم

و تو را باز هم یاد میکنم

خدایا من صبورم...اما دلتنگی من چه میداند صبوری چیست...

زلیخا عشق نمیداند

زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد . کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس است .
از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی. تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ.
از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی
و زلیخا از قصه بیرون رفت .
*************************
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه ی جهان ، قصه ای پر زلیخاست و هر روز هزارها
پیراهن پاره می شود از پشت .
اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند. وقصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.
زلیخا برگرد!

قلبم کاروانسرایی است...

قلبم کاروانسرایی قدیمی است.من نبودم که این کاروانسرابود.پی اش رامن نکندم.بنایش رامن بالا نبردم،دیوارش رامن نچیدم. من که آمدم،اوساخته بودوپرداخته،ودیدم که هزارحجره داردوازهرحجره قندیلی آویزان،که روشن بود و می سوخت.ازروغنی که نامش عشق بود.                                                       قلبم کاروانسرایی قدیمی است.من اماصاحبش نیستم.صاحب کاروانسراهم اوست.کلیدش رابه من نمیدهد،درها راخودش می بندد،خودش بازمی کند، اختیارداری اش با اوست.اجازه ی همه چیز.            قلبم کاروانسرایی قدیمی است.همه می آیندومیروندوهیچ کس نمی ماند.هیچ کس نمیتواندبماند،که مسافرخانه جای ماندن نیست.میروندوجزخاک رفتنشان چیزی برای من نمیماند. کاش قلبم خانه بود،خانه ای کوچک وکسی می آمدومقیم میشد.می آمدومیماندوزندگی میکرد. سال های سال شاید.   

هربارکه مسافری می آید،کاروانسرا راچراغان میکنم وروغن دان قندیل هاراپرازعشق.هرباردل میبندم وهربارفراموش میکنم که مسافربرای رفتن آمده است. نمیگذارد،نمیگذاردکه درنگ هیچ مسافری طولانی شود.بیرونش میکند.ومن هرباردرکاروانسرای قلبم میگریم. غیوراست وچشم دیدن هیچ مهمانی راندارد.همه جا رابرای خودش میخواهد،همه ی حجره هارا،خالی خالی. 

وروزی که دیگرهیچ کس درکاروانسرا نباشد،اوداخل میشود،باصلابت وسنگین وسخت.آن روزدیوارها فروخواهدریخت وقندیل ها آتش خواهدگرفت وآن روز،آن روز که اوتنها مهمان مقیم من باشد،کاروانسرا ویران خواهدشد.آن روزدیگرنه قلبی خواهدماندونه کاروانسرایی.