دقت کردین چه حالی میده وقتی آپ شدی ببینی یه چیزی نوشته نظر جدید و هی چشمک میزنه؟؟؟؟
ازون بیشتر وقتیه که آپی و رفیقات میان بهت حال میدن!!!
دم همتون گرم!عاشقتونم بروبچ
رفتم دستشویی پارک. تا تو دستشویی نشستم از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت:سلام حالت خوبه؟
من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم:
حالم خیلی خیلی توپه.
بعدش اون آقاهه پرسید:
خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟
با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم، برای همین گفتم؛
اُه من هم مثل خودت فقط داشتم از این جا رد می شدم...
وقتی سؤال بعدیشو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور می شه، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم:
من میتونم بیام طرفای تو؟
آره سؤال یه کمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم:
نه، الآن یه کم سرم شلوغه!
یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت:
ببین،
من
بعداً باهات تماس می گیرم. یه احمقی از دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال
های من جواب می ده
غمگینم...
همانند پرنده ای که به دانه های روی تله خیره شده وبه این فکر میکند که چگونه بمیرد...؟
گرسنه و آزاد؟یا سیر و اسیر...
مقصر خود ماییم
عشق را به کسانی ارزانی میکنیم که
از زندگی ، جز آب و علف روزانه، نه میفهمند , نه میخواهند
☀̤ اطلآعیـﮧ ː̗̀☀̤
هَر کـے بـﮧ مآ رسید مآل یِکـے دیگـﮧ بود . . .
اَز مآلِکین مُحتَرَم خواهِشمَندَم . . .
مَعشوقـﮧ هآیتآن رآ جَمع کُنید !!!
جای سوره ای به نام " عشق " در قرآنت خالیست ،
که اینگونه آغاز میگردد :
و قسم به روزی که قلبت را می شکنند
و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت
چه تـــلـــخ است با بــــغـــض بنویسی
با خــنـــــده بخوانند...
اینجا جاییست که وقتی زانوهایت را از شدت تنهایی بغل گرفته ای
بجای همدردی برایت پول خورد می اندازند...
عجب مردمانی اند...
می گویند ضعیف شده ام!
میگویم سنگینی درس هایم است!
اما نمیدانند سنگینی درس هایی است که از دنیا و آدمهایش گرفتم!!
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﯼ ﭼﺎﯼ ﺑﻮﺩ …
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺁﺷﻐﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩ!
دیگری مرا میسوزاند و من ِ احمق ؛تنباکوی قلیانم را . . .
همین دود سفید که همیشه درون ریه من جریان دارد . . .
یادگار تمام نفرت من از توست .
نفرتی که با یاد کردن تو نصیبم میشود !
قلیان میکشم تا آرام شوم ، ولی همین قلیان هم طعم نفرت از تو گرفته ...
بــکش بــیرون خــاطــراتــت رو از تــوی آهــنگهای مــحبوبــم
مــیخواهم با اعــصاب راحــت گوشــشان کــنم . . .
وقتی پروانه در تاری بیفتد که عنکبوتش سیر باشد
تازه قصه ی زندگی آغاز میشود
زیرا نه دیگر میتواند بمیرد و نه بمیرد و نه پرواز کند
فـــــاحشه بـــودن به تـــــن فـــــروشی نیستــ ...
به فـــــروختن خـــــاطرات قدیمی، به بهـــــای ورود یک تــــازه وارد است