و تو را باز هم یاد میکنم

و تو را باز هم یاد میکنم

خدایا من صبورم...اما دلتنگی من چه میداند صبوری چیست...
و تو را باز هم یاد میکنم

و تو را باز هم یاد میکنم

خدایا من صبورم...اما دلتنگی من چه میداند صبوری چیست...

میگویند یک روزی هست ..


که چرتکـه دست میگیرند و حساب و کتاب میکنند …


و آن روز تـــو باید تــــاوان آن چه با من کردی را بدهی!


فقط نمیدانم ….


تاوان دادن آن موقع تـــو ، به چه درد من میخورد!؟!


نهﺣﻮﺻﻠـــﻪ ﯼ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺩﺍﺷﺘــﻦ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫـــــــﻢ ﮐﺴـﯽ ﺩﻭﺳﺘـــــــــﻢ ﺩﺍﺷﺘـﻪﺑﺎﺷﺪ
ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﺳـــــَــــﺮﺩﻡ …
ﻣﺜـﻞ ﺩﯼ ,
ﻣﺜـﻞ ﺯﻣﺴﺘــــ ـــــﺎﻥ …
ﺍﺣﺴــــــﺎﺳـﻢ ﯾـﺦ ﺯﺩﻩ
ﺁﺭﺯﻭﻫـــــــــﺎﯾـﻢ ﻗﻨﺪﯾــــﻞ ﺑﺴﺘــﻪ
ﺍﻣﯿــــــﺪﻡ ﺯﯾــﺮ ﺑﻬﻤــﻦ ِ ﺳــﺮﺩ ِ ﺍﺣﺴــﺎﺳﺎﺗﻢ
ﺩﻓــــــــﻦ ﺷـﺪﻩ …
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺁﻣـــــﺪﻧﯽ ﺩﻝ ﺧﻮﺷــﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘـــــﻨﯽ
ﻏﻤﮕﯿــﻦ

ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﭘــُﺮ ﺍﺯ
ﺳﮑـــــــــﻮﺗـﻢ . . .

ز آن روزی که نامش کنج فال استکان افتاد
هزاران سال رد شد ...استکان ها از دهان افتاد
دویدیم آسمان ها را چراغان از غزل کردیم
نیامد ... یک به یک فانوس ها از آسمان افتاد
چه ها در گوش هم خواندیم از هر عشق و هر امّید
ولی افسانه ای شد در دهان این و آن افتاد
چقدر از کوچه ها گردن کشیدیم او نیامد ...آه !

فقط دلشوره های بی امان در جانمان افتاد
کسی میگفت : ( درب خانه ها را باز بگذارید
گذار عشق شاید این طرف ها ناگهان افتاد ...)
ولی از لای در تنها زمستان سخت می آمد
ولی از لای در هی سوز غم در استخوان افتاد
نیامد آه ! درب خانه ها را کم کَمَک بستیم
خدا هم خسته شد انگار در وهم و گمان افتاد
ببین در کوچه حتی رد پایی از بهاران نیست
درخت انتظارم برگ هایش در خزان افتاد ...