و تو را باز هم یاد میکنم

و تو را باز هم یاد میکنم

خدایا من صبورم...اما دلتنگی من چه میداند صبوری چیست...
و تو را باز هم یاد میکنم

و تو را باز هم یاد میکنم

خدایا من صبورم...اما دلتنگی من چه میداند صبوری چیست...

ز آن روزی که نامش کنج فال استکان افتاد
هزاران سال رد شد ...استکان ها از دهان افتاد
دویدیم آسمان ها را چراغان از غزل کردیم
نیامد ... یک به یک فانوس ها از آسمان افتاد
چه ها در گوش هم خواندیم از هر عشق و هر امّید
ولی افسانه ای شد در دهان این و آن افتاد
چقدر از کوچه ها گردن کشیدیم او نیامد ...آه !

فقط دلشوره های بی امان در جانمان افتاد
کسی میگفت : ( درب خانه ها را باز بگذارید
گذار عشق شاید این طرف ها ناگهان افتاد ...)
ولی از لای در تنها زمستان سخت می آمد
ولی از لای در هی سوز غم در استخوان افتاد
نیامد آه ! درب خانه ها را کم کَمَک بستیم
خدا هم خسته شد انگار در وهم و گمان افتاد
ببین در کوچه حتی رد پایی از بهاران نیست
درخت انتظارم برگ هایش در خزان افتاد ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد