غمگینم...
همانند پرنده ای که به دانه های روی تله خیره شده وبه این فکر میکند که چگونه بمیرد...؟
گرسنه و آزاد؟یا سیر و اسیر...
مقصر خود ماییم
عشق را به کسانی ارزانی میکنیم که
از زندگی ، جز آب و علف روزانه، نه میفهمند , نه میخواهند
☀̤ اطلآعیـﮧ ː̗̀☀̤
هَر کـے بـﮧ مآ رسید مآل یِکـے دیگـﮧ بود . . .
اَز مآلِکین مُحتَرَم خواهِشمَندَم . . .
مَعشوقـﮧ هآیتآن رآ جَمع کُنید !!!
جای سوره ای به نام " عشق " در قرآنت خالیست ،
که اینگونه آغاز میگردد :
و قسم به روزی که قلبت را می شکنند
و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت
چه تـــلـــخ است با بــــغـــض بنویسی
با خــنـــــده بخوانند...
اینجا جاییست که وقتی زانوهایت را از شدت تنهایی بغل گرفته ای
بجای همدردی برایت پول خورد می اندازند...
عجب مردمانی اند...
می گویند ضعیف شده ام!
میگویم سنگینی درس هایم است!
اما نمیدانند سنگینی درس هایی است که از دنیا و آدمهایش گرفتم!!
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﯼ ﭼﺎﯼ ﺑﻮﺩ …
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺁﺷﻐﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩ!
دیگری مرا میسوزاند و من ِ احمق ؛تنباکوی قلیانم را . . .
همین دود سفید که همیشه درون ریه من جریان دارد . . .
یادگار تمام نفرت من از توست .
نفرتی که با یاد کردن تو نصیبم میشود !
قلیان میکشم تا آرام شوم ، ولی همین قلیان هم طعم نفرت از تو گرفته ...
بــکش بــیرون خــاطــراتــت رو از تــوی آهــنگهای مــحبوبــم
مــیخواهم با اعــصاب راحــت گوشــشان کــنم . . .
وقتی پروانه در تاری بیفتد که عنکبوتش سیر باشد
تازه قصه ی زندگی آغاز میشود
زیرا نه دیگر میتواند بمیرد و نه بمیرد و نه پرواز کند
فـــــاحشه بـــودن به تـــــن فـــــروشی نیستــ ...
به فـــــروختن خـــــاطرات قدیمی، به بهـــــای ورود یک تــــازه وارد است