و تو را باز هم یاد میکنم

و تو را باز هم یاد میکنم

خدایا من صبورم...اما دلتنگی من چه میداند صبوری چیست...
و تو را باز هم یاد میکنم

و تو را باز هم یاد میکنم

خدایا من صبورم...اما دلتنگی من چه میداند صبوری چیست...

التماس

در گمم نکن...

گوشه ای از حافظه ات آرام مینشینم...

فقط بگذار بمانم...

غمگینم

غمگینم...

همانند پرنده ای که به دانه های روی تله خیره شده وبه این فکر میکند که چگونه بمیرد...؟

گرسنه و آزاد؟یا سیر و اسیر...

بغض نفهم خودت را قایم نکن گوشه ی گلویم 

آخرش یا اشک چشم میشوی 

یا عقده ی دل

                         

 

 

 

 


او راحت از مــن گذشت ،

اگر خدا هــم راحت از او بگذرد

قیامت را ” مـــن ” بپا میکنم …

مقصر خود ماییم

عشق را به کسانی ارزانی میکنیم که

از زندگی ، جز آب و علف روزانه، نه میفهمند , نه میخواهند

گرگ

نه صدایش را نازک می کرد


و نه دستانش را ” آردی ” . . .


از کجا باید به ” گرگ ” بودنش شک میکردم ؟!


اطلاعیه!!!

☀̤ اطلآعیـﮧ ː̗̀☀̤

هَر کـے بـﮧ مآ رسید مآل یِکـے دیگـﮧ بود . . .


اَز مآلِکین مُحتَرَم خواهِشمَندَم . . .


مَعشوقـﮧ هآیتآن رآ جَمع کُنید !!!

چه تلخ است...

چه تـــلـــخ است با بــــغـــض بنویسی

با خــنـــــده بخوانند...

قلبم را عصب کشى کردم



،


دیگر نه از سردى نگاهى میلرزد



و



نه از گرمى آغوشى میتپد !

عجب مردمانی..

اینجا جاییست که وقتی زانوهایت را از شدت تنهایی بغل گرفته ای

بجای همدردی برایت پول خورد می اندازند...

عجب مردمانی اند...

 

می گویند ضعیف شده ام!

میگویم سنگینی درس هایم است!

اما نمیدانند سنگینی درس هایی است که از دنیا و آدمهایش گرفتم!!

 

ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﯼ ﭼﺎﯼ ﺑﻮﺩ …


ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺁﺷﻐﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩ!


 

 

 

 

 

 

 

 

گــــــاهی احســـــــاس میکنم روی دست خدا مانده ام. . . خستـــــــه اش کرده ام. . . 
 خودش هم نمی داند بامن چه کند! ! !


زمان هایی هست ؛

که تمام عاشقانه ها هم می تواند

خلاصه شود در یک عبارت :

به درک . . . .

دیگری مرا میسوزاند و من ِ احمق ؛تنباکوی قلیانم را . . .



همین دود سفید که همیشه درون ریه من جریان دارد . . .



یادگار تمام نفرت من از توست .

نفرتی که با یاد کردن تو نصیبم میشود !

قلیان میکشم تا آرام شوم ، ولی همین قلیان هم طعم نفرت از تو گرفته ...

بــکش بــیرون خــاطــراتــت رو از تــوی آهــنگهای مــحبوبــم

مــیخواهم با اعــصاب راحــت گوشــشان کــنم . . . 

عجب حکایتی شده 

برای اینکه قلب و احساست را نشان بدهی حتما باید دکمه های لباست را باز کنی...

وقتی پروانه در تاری بیفتد که عنکبوتش سیر باشد

تازه قصه ی زندگی آغاز میشود

زیرا نه دیگر میتواند بمیرد و نه بمیرد و نه پرواز کند








لعنت به اون کسی که...

وقتی بهش محبت میکنی...


خیال میکنه بهش احتیاج داری...!!

فاحشه

فـــــاحشه بـــودن به تـــــن فـــــروشی نیستــ ...


به فـــــروختن خـــــاطرات قدیمی، به بهـــــای ورود یک تــــازه وارد است